گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فلسفه اسلامی
جلد دوم
فصل 27 جواب ديگری به شيخ و ديگران كه گفته‏اند حدوث صور جوهريه از


طريق حركت نيست


فصل 27 طرح اشكال و پاسخ آن تأكيد بر حركت در جوهر


مطالب اين فصل بازگشت به مطالبی است كه در فصول گذشته گفته شده است‏
و تكراری است از مطالب گذشته ، هر چند در عنوان فصل چنين آمده : " فی‏
هدم ما ذكره الشيخ و غيره من أن الصور الجوهريه لا يكون حدوثها بالحركه‏
بوجه آخر " . همين را در فصل 24 از شيخ نقل كردند و بعد هم جواب دادند
. آنچه را هم كه اينجا نقل كرده‏اند كم و بيش همان است و تفاوت زيادی‏
ندارد ، ولی در اينجا غير شيخ را هم داخل كرده‏اند و در جواب هم می‏گويند
: " بوجه آخر " است . ولی در مجموع كه انسان در نظر بگيرد با گذشته‏
كمی اختلاف دارد و چيزی اضافه كرده است كه آنجا نبوده است ، و اگر حرف‏
اينجا با حرفهای گذشته ادغام شده بود خيلی بهتر بود و وقت كمتری هم‏
می‏گرفت .

بيان مجدد اشكال شيخ بر حركت جوهری


در آنجا شيخ استدلالی كرد كه در اينجا هم تكرار شده است و آن اينست كه‏
: اگر جوهر بخواهد تغيير و اشتداد پيدا بكند ، در حال اشتداد يا نوع باقی‏
است ، يا نوع باقی نيست . اين جوهر كه در حال تغيير است ، يا تبدل نوع‏
پيدا می‏شود و يا
جوهر و نوع باقی است . اگر بگوييد نوع باقی است ، در اين صورت تغييری‏
كه پيدا شده در خود نوع و خود جوهر نيست ، بلكه تغيير در عوارض و لوازم‏
است . پس اين حركت در جوهر نيست و حركت در اعراض است .
مثلا جوهری داريم به نام انسان ، شما می‏گوييد اين انسان حركت جوهری‏
دارد . می‏گوييم آيا اين انسان در خلال حركت جوهری خودش به انسانيت كه‏
نوعيت و ماهيت جوهريش را تشكيل می‏دهد باقی است ، و " آن " اول كه‏
انسان بود در آن دوم و سوم هم انسان است ؟ يعنی همان نوع بر آن صدق‏
می‏كند ؟ يا نه ، اكنون نوع ديگری است ؟ اگر بگوييد نوع باقی است و قبلا
اين شی‏ء انسان بوده الان هم انسان است ، در اين صورت تغييراتی كه پيدا
شده در انسانيت كه جوهريت شی‏ء است ، نيست بلكه در عوارض و لوازم‏
است . پس اين حركت در جوهر نيست .
اگر بگوييد در خلال حركت ، نوعيت باطل می‏شود ، و اگر در آن اول مصداق‏
نوع انسان است در آن دوم مصداق نوع ديگر است ، اعم از اينكه نام آن را
بدانيم يا ندانيم ، پس بايد قائل بشويم كه آن صورتی كه ملاك نوع انسانی‏
بود باطل شد و از بين رفت و صورت ديگر پيدا شد . در اينجا سؤال می‏كنيم‏
اين صورت جديد چه حالی دارد ؟ آيا بيش از يك آن باقی است ؟ يا نه ،
تنها يك آن باقی است و بعد جای خودش را به صورت ديگر می‏دهد ؟ اگر
بگوييد بيش از يك آن باقی است ، اينكه حركت نيست ، سكون است ، و
اگر باقی نيست و صورت جديد پيدا می‏شود ، پس لازم می‏آيد كه هر آن يك‏
صورت جدايی وجود داشته باشد ، يعنی در هر آن مصداق يك نوع باشد از باب‏
اينكه در هر آن دارای يك ماهيتی است جدا از ماهيتی كه در آن قبل داشته‏
است و جدا از ماهيتی كه در آن بعد داشته است . وقتی كه ماهيتها از
همديگر جدا باشد ، پس در اينجا يك وجود نيست ، مجموع وجودهای متتالی‏
است . بلكه ماهيات متعدد و حتی غير متناهی در كنار يكديگر هستند . پس‏
باز هم كه حركت نيست ، بلكه تتالی انواع و اشياء است نه حركت . در
حركت اتصال و ارتباط است . قسمتی از اين ايراد از شيخ است و قسمتی كه‏
همان
تتالی آنات باشد ، احتمالا از غير شيخ است .

طرح اين اشكال به دو بيان


بعد مرحوم آخوند می‏گويد : ابن حجت را می‏شود به دو حجت تحليل كرد ، به‏
اين بيان : بگوييم اگر حركت در جوهر باشد يا نوع در وسط باقی هست يا
باقی نيست ، اگر باقی هست پس تغيير در جوهر نيست ، تغيير در اعراض‏
است . و اگر باقی نيست ، در اينجا است كه دو شق پيدا می‏كند و به صورت‏
دو استدلال در می‏آيد : يا اينست كه صورت اول معدوم شده است و صورت‏
جديد به وجود آمده است پس تتالی آنات شده است ، اين تقرير اول .
از اين جواب می‏دهند كه اگر اين حرف را بگوييد ، اين را در تمام‏
حركات عالم می‏شود گفت : مگر در حركت در اعراض همين را نمی‏شود گفت ؟
آنجا هم می‏شود گفت : اگر شی‏ء در كيف خودش تغيير بكند آيا در وسط اين‏
تغيير نوع اول اين كيف باقی است يا باقی نيست ؟ اگر باقی هست ، پس‏
تغيير در خود كيف نيست و در عوارض آن است . نقل كلام در عوارض آن‏
می‏كنيم اگر اين نوع كيف معدوم شده است ، نوع ديگر كه به وجود آمده است‏
آيا بيش از يك آن وجود دارد ؟ اگر بيش از يك آن وجود دارد معنايش‏
سكون است و اگر در هر آنی يك نوع وجود دارد معنايش تتالی انواع است‏
كه محال است .
پس ديديم كه اشكال در حركات عرضيه هم می‏آيد ، هر جوابی كه در اينجا
می‏دهيد ما در حركت جوهريه می‏دهيم .
ايشان می‏گويد همين حجت را به نحو ديگری هم می‏شود تقرير كرد كه اگر به‏
نحو دوم اين را تقرير بكنيم بيان اول لغو می‏شود .
تقرير دوم اينست كه بگوييم : اگر جوهر تغيير بكند آيا در وسط اشتداد ،
نوع باقی است يا نه ؟ اگر باقی است پس حركت در جوهر نيست . و اگر
باقی نيست ، پس نياز به موضوعی داريم كه اين موضوع حافظ اين نوع و حافظ
وحدت آن باشد
چون در هر حركت ما احتياج به يك امر باقی داريم كه آن متحرك است .
مراتب حركت حادث و فانی می‏شوند ، ولی هر حركت نيازمند به يك امر
باقی است كه ما آنرا متحرك و موضوع می‏ناميم اگر حركت در اعراض باشد ،
ما با حركت كه يك امر متصرم است ، يك امر باقی داريم كه آن جوهر باشد
. ولی اگر حركت در خود جوهر باشد ، دائما تغيير و سيلان است و ما امر
باقی نداريم ، چون جوهر كه ديگر موضوعی ندارد كه امر باقی داشته باشيم .
اگر اشكال را به اين نحو تقرير كنيم ديگر نقض به كيف غلط است . چون‏
در خود بيان گفتيم اين ايراد در عرض نمی‏آيد و اشكال مخصوص جوهر است ،
و لذا گفتند اگر به اين بيان بگوييم بيان اول لغو و زائد است . كأنه‏
مرحوم آخوند اين را می‏خواهد بگويد كه بيان خوب ، همان بيان شيخ است كه‏
در فصل قبل مطرح شد . اين بيان ديگر نظم برهان و سياق آن را خراب كرده‏
است .

جواب اشكال


خلاصه اينكه تقرير دوم بازگشتش به بحث موضوع است كه در سابق گذشت و
جوابش هم همان جوابهائی است كه در گذشته داديم ، و گفتيم در حركت‏
جوهريه هم موضوع باقی داريم ، موضوع باقی ماده مع صوره ما است ، چون‏
ماده متحرك است ولی ماده هم هميشه مع صوره ما است .
سپس مرحوم آخوند در خلال كلامش می‏گويد : ما نقض می‏كنيم به كون و فساد
و می‏گوييم در كون و فساد امر باقی چيست ؟ می‏گوييد ماده باقی است ،
اينجا هم می‏گوييم ماده باقی است . آنجا اشكال می‏شد كه ماده به تنهائی‏
صلاحيت بقاء ندارد ، جواب می‏داديد مع صوره ما باقی است ، اينجا هم همين‏
حرف را می‏زنيم . بين كون و فساد با حركت در جوهر از نظر اينكه احتياج‏
به يك امر باقی داريم چه فرقی می‏كند ؟ هر چه آنجا می‏گوييد ما در اينجا
می‏گوييم . عجب از شيخ كه اين همه در باب بقاء موضوع در حركت جوهريه‏
اصرار دارد و خودش در كون و فساد اين
حرف را می‏زند كه صور جوهريه تغيير می‏كنند ولی نه به نحو حركت ، بلكه به‏
نحو دفعی تغيير می‏كنند ، و بعد كه اشكال می‏شود امر باقی در دو حال چيست‏
؟ می‏گويد ماده ، می‏گوييم ماده كه صلاحيت بقاء ندارد و استقلال ندارد ،
می‏گويد ماده مع صوره ما . خوب چرا همين را در حركت جوهريه نمی‏گوئيد ؟
برای ياد آوری حرفهای گذشته می‏گوييم : جواب جامعتر به ايراد شيخ كه از
خلال حرفهای خود مرحوم آخوند به دست می‏آيد ، اينست كه : شما گفتيد آيا
نوع در وسط اشتداد باقی است يا باقی نيست ؟ اگر باقی است ، پس تغيير
در جوهر نيست . و اگر باقی نيست ، پس ما نياز به حافظ وحدت داريم و
حافظ وحدت جز موضوع چيز ديگری نمی‏تواند باشد ، و جوهر هم كه موضوع ندارد
آخوند است . و اين در كلمات ايشان است و ای كاش ايشان اين حرف را
خيلی تكرار می‏كرد . بعضی مطالبی را كه آنقدر ارزش و اهميت ندارند ايشان‏
خيلی تكرار می‏كنند و بعضی حرفهای با ارزش و اهميت را كه بايد خيلی‏
تكرار بكنند ، تكرار نمی‏كنند .
ما قبلا می‏شنيديم كه ذات واجب الوجود است كه ماهيت ندارد و تنها او
دارای اين خصوصيت است از باب اينكه كمال لايتناهی است . مرحوم آخوند
می‏گويد : هر شی‏ء در حال حركت ماهيت ندارد ، ولی نه از باب اينكه وجود
نامتناهی و نا محدود است ، بلكه از باب اينكه حد ثابت ندارد ، هميشه‏
در ميان حدود لغزان است . يعنی در دو آن در يك حد نيست ، و در اين‏
حالت بايد برايش ماهيت اعتبار بكنيم و به اين منظور بايد آن را در يك‏
آن ثابت فرض بكنيم تا بتوانيم برايش ماهيت اعتبار بكنيم .
اينكه می‏گوييم ماهيت بالفعل ندارد ، يعنی ماهيت بالقوه دارد . ولی‏
قبلا گفتيم كه اين بالقوه در مقابل بالفعل نيست . بلكه به معنای اجمال در
مقابل تفصيل است ، يعنی در عين حال ، بر اين وجود واحد ماهيات غير
متناهی صدق می‏كند ، چون قابل اعتبار ماهيات غير متناهی است . هر مرتبه‏
از مراتب غير متناهی اين ، مصداق يك ماهيت اعتبار می‏شود . پس شی‏ء در
حال حركت به يك اعتبار ماهيت ندارد ، يعنی آنطور كه ديگر اشياء ماهيت‏
دارند . و به يك اعتبار شی‏ء در حال حركت به عدد مراتبی كه برايش قابل‏
اعتبار هست ، ماهيت دارد ، يعنی ماهيت غير متناهی ، ولی اين ماهيت‏
ملازم با حد داشتن نيست ، ماهيت لا بشرط است نه ماهيت بشرط لا كه با
ماهيات ديگر تضاد داشته باشد ، ماهيات لابشرط همه در اين وجود متحرك‏
جمع هستند . مثل نبات و حيوان و انسان است كه انسان به يك اعتبار
نبات نيست ، يعنی نبات بشرط لا نيست ، همچنين سنگ بشرط لا و حيوان‏
بشرط لا هم نيست . و به اعتبار ديگر انسان مجمع تمام اينها است ، هم‏
جماد است هم معدن هم نبات و هم حيوان ، ولی لا بشرط . مثل اينست كه‏
بگوييم عدد صد به يك اعتبار شامل عدد نود
متناهی محصور بين حاصرين باشد
ولو اينكه موضوع هم داشته باشيم ، از موضوع كه كاری بر نمی‏آيد . لهذا
گفتيم اصالت وجود است كه اين مسأله را حل می‏كند ، نه موضوع . به همين‏
جهت هم گفتيم در باب حركت جوهريه لزومی ندارد اين همه تلاش بكنيم و
موضوعی دست و پا بكنيم و بگوييم موضوع ، ماده مع صوره ما است . البته‏
گفتيم منظور مرحوم آخوند اينست كه بگويد حتی بنابر مبنای شما موضوع هم‏
داريم . اگر هم نتوانستيم موضوعی در حركت جوهريه تصوير كنيم ضرر به جائی‏
نمی‏رسد .
پس ايرادی كه در اينجا مطرح شده بود ، به طور كامل جواب داده شد .

دليل ديگری در رد حركت جوهريه


بعد مرحوم آخوند می‏فرمايد : شيخ آمده است دليل ديگری بر رد حركت‏
جوهريه از ديگران نقل كرده و بعد آنرا رد كرده و نپذيرفته است . آن دليل‏
اينست كه :
لازمه حركت اينست كه شی‏ء از ضدی به سوی ضد ديگر حركت بكند . معنای‏
حركت اينست كه شی‏ء از حالتی به ضد آن حالت منتقل بشود .
در اعراض اين حرف تصور دارد ، چون تعريف اضداد بر اعراض صادق است‏
. ولی جواهر بينشان تضاد نيست ، و چون در جواهر تضاد نيست و حركت هم‏
عبور شی‏ء به طرف ضد خود است ، پس در جواهر حركت نيست .
خود شيخ به اين حرف جواب داده و گفته : مقصود شما از تضاد چيست ؟
اگر آن تضاد اصطلاحی كه فقط در باب اعراض است و می‏گويند : دو عرض كه‏
در جنس قريب با هم شريكند بر موضوع واحد متعاقب می‏شوند ، قهرا بايد
موضوعی داشته باشند و اين جز عرض چيز ديگری نيست . بله به اين معنی در
باب جواهر تضاد نداريم ، چون در آنجا موضوعی نيست . به عبارت ديگر :
اگر دو عرض داشته باشيم كه در جنس قريب با هم شركت داشته باشند ، ولی‏
هر كدام نوعی باشند كه بين آنها نهايت خلاف باشد ( أمران وجوديان‏
مشتركان فی جنس قريب يتعاقبان
علی موضوع واحد و بينهما غايه الخلاف ) ، اين شامل جوهر نمی‏شود . و اما
اگر مقصود از ضد معنای اعم باشد ، به اين معنا كه شی‏ء از مرتبه‏ای به‏
مرتبه ديگر حركت می‏كند كه با مرتبه قبل ناسازگار باشد ، يعنی در آن واحد
نمی‏تواند هر دو مرتبه را با هم داشته باشد ، به اين معنی در جواهر هم‏
هست . ولی در باب حركت هيچ دليلی نداريم كه شی‏ء بايد به حالت ضد
خودش به معنائی كه اصطلاح كرده‏اند حركت بكند ، بلكه در حركت آن مقدار
كه دليل داريم اينست كه شی‏ء تغيير حالت می‏دهد از وضعی به وضع ديگر كه‏
آن وضع عين وضع سابق نيست و با وضع سابق ناسازگار است . ضديت به اين‏
معنی در جواهر هم هست . مثلا بين آب و هوا هم هست يعنی يك شی‏ء در آن‏
واحد نمی‏تواند هم مايع باشد و هم گاز باشد .
سابقا هم گفتيم كه اين اصطلاح تضاد خيلی سبب اشتباه می‏شود تضادی كه در
منطق اصطلاح كرده‏اند و گفته‏اند اجتماع متضادين محال است همان تضاد به‏
معنای اول است ، يعنی " أمر ان مشتركان فی جنس قريب متعاقبان علی‏
موضوع واحد بينهما غايه الخلاف " اينجاست كه می‏گويند جمع ميان متضادين‏
محال است ، چون هر دو در موضوع واحد می‏خواهند حلول بكنند . مثل اينست‏
كه بگوييم بين شكل كره و شكل مكعب تضاد است ، چون هر دو ، دو عرضی‏
هستند كه می‏خواهند بر موضوع واحد حلول بكنند ، يعنی يك شكل واحد در يك‏
زمان نمی‏تواند هم مكعب باشد و هم كره . جسم واحد در آن واحد نمی‏شود هم‏
سفيد باشد و هم سياه . آن متضادين كه جمعشان محال است متضادين به اين‏
معنی است و اختصاص به اعراض دارد و مناط امتناعش هم اينست كه در عين‏
اينكه بينشان غايه الخلاف است هر دو می‏خواهند محل واحد را اشغال بكنند و
اين محال است .
اصطلاح ديگری در باب تضاد داريم كه در باب شرور مطرح است و آن در
جواهر هم می‏آيد : هر دو چيزی كه با هم به نوعی ناسازگار باشند ، يعنی اثر
يكديگر را خنثی بكنند . مثلا آب و آتش به اين معنی متضاد هستند ، يعنی‏
اثر يكديگر را خنثی می‏كنند . اگر آنها را پيش هم قرار بدهيم يا آتش آب‏
را تبخير می‏كند و يا آب
آتش را خاموش می‏كند . اين تضاد به معنای ديگری است و با اصطلاح اول‏
خيلی فرق دارد . امروزه ، اين اصطلاحات با يكديگر مخلوط شده و اينكه در
منطق گفته‏اند اجتماع ضدين محال است و مقصودشان همان " أمر ان وجوديان‏
متعاقبان علی موضوع واحد " است ، اين را اشتباه كرده‏اند با تضادی كه‏
ميان جواهر است ، يعنی مطلق تعاند و ناسازگاری كه در اينجا مورد نظر شيخ‏
است . امروزی‏ها می‏گويند كه قدما كه تضاد را محال می‏دانند پس منكر تضاد
هستند چون هر شی‏ء محالی وجود ندارد . پس قدما قائل به تضاد در عالم‏
نيستند و وقتی قائل به تضاد نبودند در نتيجه بين اجزاء عالم هماهنگی قائل‏
هستند يعنی تأثير متقابل اشياء در يكديگر را قائل نيستند ، و اين معلوم‏
است كه يك حرف نادرستی است
فصل 27 فی هدم ما ذكره الشيخ و غيره من أن الصور الجوهريه لا يكون


حدوثها بالحركه بوجه آخر


حاصل ما ذكروه كما مر أن الصوره لاتقبل الاشتداد ، و ما لايقبل الاشتداد
يكون حدوثها دفعيا ، و ذلك لانها ان قبلت الاشتداد فاما أن يكون نوعها
باقيا فی وسط الاشتداد أو لايبقی ، فان بقی فالتغير لم يكن فی الصوره بل فی‏
لوازمها ( 1 ) ، و ان لم يبق فذلك عدم الصوره لا اشتدادها . ثم لابد و أن‏
يحصل عقيبها صوره اخری فتلك الصور المتعاقبه اما أن يكون فيها ما يوجد
أكثر من آن واحد أو لايكون ، فان وجد فقد سكنت تلك الحركه ، و ان لم‏
يوجد فهناك صور متعاقبه متتاليه آنيه الوجود
تحليل حجه النافين للحركه الجوهريه


و يمكن تحليل هذه الحجه الی حجتين ( 1 ) : احدا هما أنه يلزم تتالی‏
الانات ، و هی منقوضه بالحركه فی الكيف و غيره . الثانيه أن الحركه‏
تستدعی وجود الموضوع ، و الماده وحدها غير موجوده ، فلا يصح عليها الحركه‏
فی الصوره بخلاف الكيف ، لان الموضوع فی وجوده غنی عن الكيف فيصح الحركه‏
فيه .
فاذا تقررت الحجه بهذا الطريق وقع الكلام الاول لغوا ضائعا ، فالعمده فی‏
هذا الباب هذه الحجه ( 2 ) و بيانها أن الحركه فی الصوره انما تكون‏
بتعاقب صور لايوجد واحده منها أكثر من آن ، و عدم الصوره يوجب عدم‏
الذات ، فاذن لايبقی شی‏ء من تلك الذوات زمانا ، و كل متحرك باق فی‏
زمان الحركه ( 3 ) . و فيه بحث لانه منقوض
بالكون و الفساد ( 1 ) ، فان قوله : " عدم الصوره يوجب عدم الذات "
ان عنی بها أن عدمها ( 2 ) يوجب عدم الجمله الحاصله منها ( 3 ) و من‏
محلها ، فذلك حق ، و لكن المتحرك ليس تلك الجمله حتی يضر عدم الجمله‏
بل المتحرك هو المحل مع صوره ما ، أيه صوره كانت ، كما ان المتحرك فی‏
الكم هو محل الكم مع كميه ما . و ان عنی أن عدم الصوره يوجب عدم الماده‏
فالامر ليس كذلك و الا كانت الماده حادثه فی كل صوره كائنه بعد ما لم‏
يكن ، سواء كانت دفعيه أو تدريجيه ، و كل حادث فله ماده ، فيلزم مواد
حادثه الی غير النهايه ( 4 ) ، و ذلك محال . و مع ذلك ( 5 ) فان لم‏
يوجد هناك شی‏ء محفوظ
الذات كان الحادث غنيا عن الماده ، و ان وجد فيها شی‏ء محفوظ الذات لم‏
يكن زوال الصوره موجبا لعدمه .
ثم من العجب أن الشيخ لما أورد علی نفسه سؤالا فی باب كيفيه تلازم‏
الهيولی و الصوره ، و هو أن الصوره النوعيه زائله فيلزم من زوالها عدم‏
الماده ، أجاب عنه بان الوحده الشخصيه للماده مستحفظه بالوحده النوعيه‏
للصوره ( 1 ) لا بالوحده الشخصيه . فاذا كان هذا قول الشيخ فبتقدير أن تقع‏
الحركه فی الصوره فلا يلزم من تبدل تلك الصوره عدم الماده ، بل الحق أن‏
الماده باقيه و الصوره أيضا باقيه ( 2 ) بوجه التجدد
الاتصالی التی لاتنافی الشخصيه كما صر حوا فی بيان تشخص الحركه التوسيطه .
و قولهم : " ان كل مرتبه من الشده و الضعف نوع آخر " يراد بها ( 1 )
ما يكون بالفعل متميزا عن غيرها فی الوجود و هذا لاينافی كون السواد عند
اشتداده شخصا واحدا يكون الانواع الغير المتناهيه فيه بالقوه ( 2 ) ، و
كذا حال الصور فی تبدلها الاتصالی .
ثم ان الشيخ أورد حجه اخری غير هما و بين ضعفها ، هی أن الجوهر لا ضد له‏
، فلا يكون فيه حركه ، لان الحركه سلوك من ضد الی ضد ( 3 ) . ثم قدح فيها
( 4 ) بأنا ان اعتبرنا فی المتضادين تعاقبهما علی موضوع واحد فالصوره لا
ضد لها ( 5 ) ، و ان لم يعتبر ذلك بل يكتفی بتعاقبهما علی المحل ( 6 )
كان للصوره ضد ، لان المائيه و الناريه معنيان وجوديان مشتركان فی محل‏
يتعاقبان عليه و بينهما غايه الخلاف